امروز داشتيم ،يكمي خونه تكوني مي كرديم .يك سري از وسايل اضافي رو كنار گذاشتيم تا دور بريزيم.يكي از اين وسايل ظرف غذاي من بود .ظرفي كه مدتها ، همراهم بود. راهنمايي كه بوديم ، يك مدت در مدرسه، آشپزخونه نداشتيم،براي همين غذا رو از خونه مي برديم. براي اينكه غذا تا حدودي گرم بمونه ، از اين ظرف غذاهاي مخصوص استفاده مي كرديم . حالا اون حسابي پوسيده ،شكسته!
وقتي نگاش مي كنم احساس مطلوبي ندارم. با خودم فكر مي كنم كه شايد دارم خاطراتم رو همراه اون دور ميريزم .
ياد اون روزها افتادم كه سراپا انرژي بودم .واژه ي خستگي رو در قاموس خودم نداشتم و در عوض سرزندگي و نشاط رو خوب مي شناختم . حالا دارم قسمتي از خاطراتم رو با دستان خودم دور مي ندازم .احساس مي كنم روح من هم مثل اين ظرف ، پوسيده. دلم مي خواد اون شور و نشاط رو از زندگي پس بگيرم ،اما سخته، خيلي!!
پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر