چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

پسته

نشسته بود رو برویش . همین طور خیره شده بود به او . چشم دوخته بود به خنده اش . زیبا ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بود . قلبش به تپش افتاد . نمی دانست چه مرضی است . شاید ...! یاد مادرش افتاد که چند دقیقه پیش آنها را تنها گذاشته بود . مادرش تاکید کرده بود پسر دست از پا ختا نکند . این را خیلی جدی گفته بود . پس دیگر نمی شد زیر آبی رفت ! زیر چشمی نگاهی انداخت . وای که آتش می زد بر جانش . دیوانه شد ! قید همه چیز را زد . با حرارت به سویش رفت . دست دراز کرد . از داخل ظرف ، آن پسته ی درشت و خندان را برداشت ، با دو دستش مغزش را بیرون آورد و خورد ! خیالش راحت شد . نفهمید چرا فقط همین یک دانه این طور می خندید . بقیه ی پسته ها خنده ی چندان دلچسبی نداشتند اما به هر حال از هیچ بهتر بودند . چند تا پسته ی دیگر را که خنده های کج و کوله ای داشتند ، خورد . آرام گرفت . به خودش آمد. ای داد بیداد ! عجب وسوسه ای بود ! جواب مادر را چگونه بدهد؟

هیچ نظری موجود نیست: