چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۳

زمان

خيلي وقت بود كه ثانيه ها رو مي شمردم . هر لحظه كه مي گذشت ، ساعت شماته دار زندگي يك بار با فرياد بلند مي گفت : دينگ! يعني اي داد، مواظب باش زمان داره با سرعت برات مي گذره و تو در خواب عميق يك زمستون سرد فرو رفتي . با اين كه تو خواب بودم ولي باز هم صداي دينگ دينگ ساعت زندگي رو مي شنيدم . فكر كنم صداش اونقدر بلند بوده كه به گوشهام آسيب رسونده ! ممكنه گوشام سنگين شده باشن . آخه ديگه چيزي نمي شنوم! انگار همه در سكوت و سكون يك باتلاق فرو رفتن . هيچ صدايي نيست كه به واسطه اون به ياد زندگي بيفتم . نه!‌انگار همه خوابن ، پس چرا حتي صداي خرناس يك نفر هم نمياد ؟ آره ، حتما همه اونها در باتلاق زندگي بي صدا شدن . من هم بي صدام . من هم در همون باتلاق روزمرگي هاي زندگي فرو رفتم . من هم .....

هیچ نظری موجود نیست: