یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

دلش گرفته بود. از گوشه ي چشمش قطره ي اشكي روي گونه هايش لغزيد .آرام سرش را بلند كرد .نگاهي به آسمان انداخت .مثل هميشه آبي بود ! دنبال خورشيد مي گشت اما پيدايش نكرد . يك گوشه از آسمان آن طرف تر از كوهها ، تكه ابري كوچك خورشيد را چون معشوقي در آغوش خود پنهان كرده ودر بستر گرم و نرم خود آرام خوابيده بود . نسيم تندي وزيدن گرفت . ابر از خواب ناز بيدار شد .نگاهي به اطراف انداخت . هنوز گيج خواب بود . كمي خود را جمع و جور كرد . چشم دوخت به خورشيد . لبخندي زد . پايين را نگاه كرد. گل آفتاب گرداني را ديد كه نگاهش در آسمان به دنبال گمشده اي است ! فهميد كه گل دلش گرفته ! ترديد كرد . دوباره به خورشيد خيره شد . چه بايد مي كرد؟ ابر آرام آرام خود را از آغوش خورشيد جدا كرد .رو به نسيم كرد و گفت :“ مرا با خود ببر! مي خواهم دنيا را بيبينم” .نسيم گفت:“ پس خورشيد چه؟ او را چه مي كني ؟!” . ابر هيچ نگفت .فقط سوار بر بال نسيم شد و همراه او به سفري دور و دراز رفت !گل خورشيد را يافته بود . لبخندي از سر شوق بر لبانش نشست و عاشقانه زل زد به آن!

هیچ نظری موجود نیست: