شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲

از پشت پنجره كوچه را مي نگرم .هوا سرد است و نمناك !باران مي بارد ،آرام آرام.افتادن دانه هاي باران زير نور چراغ تير برق زيباست.هر قطره ي باران كه فرو مي افتد، راهي بس طولاني را طي كرده است .از آسمان تا زمين!هواي سرد بيرون را مي توان حتي از پشت پنجره احساس كرد . روز سطح شيشه را بخار گرفته .ديگر كوچه ، خوب پيدا نيست . گويا زير اين شيشه ي مات شده، گم شده است. با انگشتم شكل يك جاده را روي شيشه مي كشم .به جاده نگاه مي كنم . از ميان جاده ي ترسيمي من ، آن سوي پنجره رهگذري ديده مي شود كه چتر خود را زير باران مي بنددو آرام آرام قدم بر مي دارد. به اين فكر مي كنم كه او تنها ، زير باران ،به چه مي انديشد؟!هواي خانه گرم است . جاده اي را كه من كشيده ام، با قطره هاي آب كه روي شيشه مي لغزند ، از بين مي رود . ديگر آن رهگذر پيدا نيست!

هیچ نظری موجود نیست: