
در پارك كه بودم ‚ رفتم به جايي كه فقط خنده و نشاط كودكانه در آن موج مي زند . جايي كه گويي در آن هيچ مشكلي وجود ندارد. سرسره ‚ تاب .... . جدا به جز خنده هاي پاك كودكانه ‚هيچ چيز در آنجا وجود نداشت .
غبطه خوردم به آن دنياي پاك ‚ مي خواستم به آنها بگويم قدر اين زيبايي ها را بدانند كه اين دوران چون بقيه ي دوران زندگي چون باد مي گذرد و فقط خاطرات باقي مي ماند! ولي آنها نمي فهمند من چه مي گويم!!
“ يادم آمد شوق روزگار كودكي مستي بهار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي بر نگردد دريغا!
قيل و قال كودكي بر نگردد دريغا!
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود نه دلم جاي كينه بود
روزو شب دعاي من‚ بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آن چه مانده از عمر م به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه ي مرا
شورو حال كودكي برنگردد دريغا!
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا...............“
شاد باشيد