شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱

 بیست سال گذشت!

بیست سال پیش با دنیای وبلاگ نویسی آشنا شدم. با آموزه های  حسین درخشان و کتابهایی که تهیه کردم توانستم این وبلاگ را با اینترنت 56 کیلوبیت در ثانیه راه اندازی کنم! اینکه مخاطب داشته باشی و مستقیم با آنها حرف بزنی چنان دل فریب و زیبا بود که واقعا تا چند روز مدهوش این رویداد جدید شده بودم. بیست سال گذشت، دقیقا بیست سال! فقط گذشت!

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۴۰۰

 ترانه ی مورد علاقه ام پخش می شود. همه ی فضا پر می شود از غربت. ذهنم  آرام می شود و بلافاصله مشوش می شود، تشنه می شود، داغ می شود، سرد می شود، یخ می زند، شنا می کند، غرق می شود، از تفکر باز می ماند و می ایستد! روی صفحه ی روبرو رویدادهای زندگی رژه می روند. تلخ، بد، گنگ، احمقانه، ابلهانه، واندکی شیرین و ملیح. در زمان جابجا می شوم. شناور می شوم، معلق، گیج و منگ! با خود می اندیشم که از جایی، از زمانی زندگی ام دچار مشکل فشار خون بالا شده و گاهی هم  افت فشار! زندگی ام چند بار سکته کرد؛ مغزی و قلبی! بدنم ذهنم دیگر مثل اول نیست. پیر و فرتوت شده. جانم، بسیاری از واژه هارا از یاد برده و گم کرده. ترانه تمام می شود.  اخبار از کرونا می گوید و از مرگ و میرها و .... 

21 شهریور 1400

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۷

روباهی بامداد به سایه ی خود نگاهی انداخت گفت: امروز ناهار یک شتر می خورم! همه صبح در پی شتر می گشت اما در نیمروز باز سایه ی خودش را دید گفت: یک مرغ کافیست. 
جبران خلیل جبران

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۶

زندگی چیست؟ زندگی جایی است برای اجرای پروژه ی مرگ توسط پروردگار مهربان!!!

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۵

آرزوهایم را در پیچ و تاب های جاده زندگی، جا گذاشته ام! سبک شده ام، حالا در سرازیری این جاده منحوس، به سرعت می روم. فکر می کنم چیزی به انتها نمانده....

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴

من هنوز زنده ام!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۱

اولین پست 2012

از اول امسال یعنی 2012  تا کنون هیچ مطلبی ننوشتم. فقط خواستم چیزی نوشته باشم. همین!

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

کماندو!


ولله درباره ی این عکس شرحی و حرفی برای گفتن ندارم. لابد جنگی درگرفته و کماندو های شجاع دفع بلا و دفع قطاع الطریق و ... می کنند!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

تاثیر تکنولوژی بر جامعه

انسان تکنولوژی را‌‌ایجاد می‌کند و تکنولوژی شرایط و محیط زندگی آدم‌ها را تغییر می‌دهد و این تغییر باعث می‌شود بچه‌های هر دوره در بستری متفاوت نسبت به گذشته بزرگ شوند. این کنش و واکنش هنجارها را تعریف می‌کند. بنابراین کاملا طبیعی است که بزرگسالان در ادوار مختلف قوانین خاص خودشان را داشته باشند. بحث درست یا غلط بودن نیست. این امری است که در جامعه اتفاق می‌افتد و خواهد افتاد.

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

وبلاگ!

وبلاگ دیگر مثل قبل نیست। کجایی جوانی که یادت بخیر!

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

ارزشهای رو به زوال

به نظرم جامعه ی ما دچار بیماری عجیبی شده که در آن ارزش های والای انسانی هر روز کم رنگ تر می شود و در عوض ارزش های بعضا بی ارزش جایگزین آن می گردد! دیگر آن یک نخ سبیل معروف قدیمی ها، هیچ کاربردی ندارد. یک حس بی اعتمادی و عدم صداقت روابط آدم ها رو تیره و تار کرده. ارزشهای والای انسانی رو به زوالند.

و البته  یادم رفت بگویم:

سال نو میلادی مبارک!

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

چه بر سر مردم آمده؟

چه بر سر مردم آمده که یکدیگر را به راحتی در خیابان سلاخی می کنند؟ پلیس هم می ایستد کنار دیگر مردم و جرات عکس العمل ندارد! این اعمال و هنجار شکنی ها پیامد کدام نابخردی ها است؟

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

چه ها که ندیدیم!

همیشه بار اول سخت است. بار دوم اوضاع به مانند بار اول نخواهد بود. بار سوم و … همه چیز عادی به نظر می رسد. دیدن برانکاردی که روی آن یک انسان است با ملحفه ای که روی سرش کشیده اند، دیدن آدمهایی که روی تخت اکسیژن به آنها وصل است! چه می دانستیم آمبوبگ چیست؟ بدون آموزش آن را به کار گرفتیم! چه می دانستیم آی سی یو چیست؟ چه می دانستیم اضطراب و فشار عصبی حاصل از دیدن این صحنه ها می تواند آدم را راهی اورژانس کند! چه می دانستیم آمپول های میلیونی هم اگر تقدیر نباشد، فایده ای ندارد! اتاق آی سی یو و کلی بیمار رنجور و خسته، عده ای به هوش و عده ای بی هوش! چه می دانستیم که بیماری های عجیب و غریب ممکن است به سراغ ما هم بیاید؟ چه می د انستیم مرگ فقط برای همسایه نیست. شاید و شاید به سمت ما هم بیاید.

دختر اتاق روبرو فریاد می زد” مامان به خدا دارم از پله ها می افتم”. همراهان اشک می ریختند. پله ای در کار نبود. دخترک که چشم هایش را بسته بودند فقط داد و فریاد می کرد. انگار این حالتهابرای خیلی که به کما می روند یکسان است. توهم افتادن از بلندی! چند نفر را دیدم که اوضاع شان از این دختر بهتر بود و اما نماندند! او را نمی دانم. یعنی دیگر آنجا نبودم تا ببینم ماند یا رفت! یکی بود بیماری لوپوس به سرش رخنه کرده بود و هوش و حواس نداشت. کارهای غیر ارادی می کرد. آدمها را اشتباه می گرفت. اجل امانش نداد. آن یکی از ترس دیالیز سکته کرده بود و بعد دو سه روز یکریز صحبت کردن و رفتن به کما و آی سی یو از دنیا رفت! آن یکی هم بعد چند سال بیماری مزمن لوپوس، با فرشته ی مرگ ملاقات کرد. تشنج! چه می دانستم تشنج چیست؟ لرزه و کف و …! خدایا چه چیزهاکه نشان مان ندادی! زن دچار تشنج شده بود پسر جوانش ملتهب بود و نمی دانست باید چه کند. فردای همان روز بردنش به آی سی یو بیمارستانی دیگر. طفلک آن یکی دختر که بیماری اش از شادی و خوشحالی بیش از اندازه ی صعود ایران به جام جهانی شروع شده بود. بعد چندین سال بیماری او هم رفت! چقدر انسان بیمار دیدیم که رفتند!

دعا؟ نمی دانم تاثیر دعا بر آدمها چیست. دعا می کنند که مثلا خدا همه ی بیماران را شفا دهد. مگر می شود؟ پس آدمها چگونه به دیار باقی بروند؟ به چه بهانه ای؟ بر من خرده مگیرید. نمی توانم این موضوع را برای خود حلاجی کنم! اگر بیمار خوب شود می گویند دعاها مستجاب شد و اگر نتیجه ای نداد می گویند این مشیت الهی بود، باید شاکر بود! تقدیرش چنین بود! نمی توانم بفهمم دعای آدمها تا به حال کسی را نجات داده یا نه و این ندانستگی آزارم میدهد. دوست دارم یقین داشته باشم اما …!

همه می روند، او هم رفت.

و چه سخت است تحمل مرگ برای بازماندگان!

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

عجب!

حدود هفتاد روز گذشت!

کلمات از من گریزانند. چنگ می اندازم چند تایی شان را بگیرم تا بلکه چند جمله ای بنویسم. تلاش بیهوده ای است. باشد برای وقتی دیگر!